چندروزیست بادلم قهرم...
سرزنش میکند...
کنایه میزند...
آهای تو...
زیرپوست نازک این شهر...
زیرپوست انباشته ازتنهایی...
که رامیجویی؟؟
چه رامیجویی؟؟
قلبی برای تپیدن میابی؟
دلی برای لرزیدن...
زیرپوست نازک این شهر...
من اما دلسردنیستم...
گرمم،گرم گرم...
ازکنارآدم هاعبورمیکنم...
هوارامیبویم...
آنقدرهوابلعیده ام که قلبم فریادمیزند...
تمامش کن،دیگرنمیخواهم این همه حجم تهی...
رهاکن...رهاکن این خیال تهی را...
نه...من هنوز میبویم...
میبویم ومیدانم که میابمش...
اوخودگفت درواپسین روزهای پروانه شدن به سراغم خواهدآمد...
آری...اوخودگفت می یدوپیله ام رامیگشاید...
نه...من پروانه نخواهم شدتااوبیاید...
اوباید باشد..
بایدباشدوپروانه شدنم راببیند...
اوبایدبیایدوباهرم نفس هایش بال های خیسم راخشک کند...
آنوقت است که پروانه خواهم شد...
او می آید...
میدانم که می آید...
من عطرش رادرحوالی پیله ام حس میکنم...